به نام خدا

رمال چهارشنبه ها

پیرمردی خمیده با چشمانی آبی ریز و تو رفته چشمانی که انگاری از ته حوض با من صحبت میکرد ابروهایش مثل دیوار کنار حوض آجری بود پهن و خاکستری و البته تو خالی چشم‌هاش حرفهای زیادی داشت انگاری خیلی وقته که از دنیا و تمام زیبایی هاش فرارکرده بودغرق خودش و بیهودگیهاش غرق هزیان و در جازدن،کیسه اش خوب معلوم بود، هیچی داخلش نبود جز یک تکه نان فکر کنم کپک زده بود و پر از خالی 

باتمام خستگی خودشو به سکویی رسوند و ته استراحتی کرد زمزمه ای با خودش داشت که نمیدونم و حتما خودش هم نمی‌دونست که شعر یا دعا یا فحش ونفرین هر چی بود مخاطبش گاهی زمین بود و چرتی خواب و گاهی آسمان و بیداری وسط این هیاهو، گاهی نفسی هم می‌کشید  شاید به این دلیل که میدونست یه نموره زنده است ته دلم میدونم اونجا براش جای خوبی برای خوابیدن بود صاف و یکنواخت و یک کمی هم از زمین فاصله داشت، زیر سایه درخت که به هر پارکی ترجیح داشت پر از سکوت و هیاهوی بی دلیل.

مژه های سنگین و کوتاهش رو طوری به سختی روی هم گذاشت که نوید از خوابی طولانی داشت، 

من:بخواب جانم بخواب، من به اندازه همی خستگی ات بیدارم، بیدارم که نگذارم کسی آزارت بدهد لا اقل همین چند لحظه که اینجایی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها